روزانه های پرنیا
اومدم که بنویسم با کلی حرف اما الان هیچی به ذهنم نمی یاد طبق معمول پرنیا جون رو خواب کردم تا بتونم بیام چند خطی براش بنویسم احساس می کنم امروز مامان خوبی نبودم چون خیلی سرش داد زدم .به معنای واقعی منو بود وقتی هم که سرش داد می زنم ، چنان نگاهی منو می کنه که خودم وحتی بغضم می گیره اما به خدا نه به هیچ کاری میرسم تازه یاد حرف های (مامان محمد جون) می افتم ،طفلی نمی دونه که همه همین طوری هستن . کوچولوی دوست داشتنی من منو ببخش ، بدون که خیلی دوست دارم تو این مدت که نبودیم خدا یه بار دیگه بازم لطف شو شامل حال ما کرد و پرنیا جونم صاحب یه دختر خاله ناز و گوگولی شد به ن...
نویسنده :
مامان جون
0:37